Blog . Profile . Archive . Email . Design by .

تنها

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !


نوشته شده در سه شنبه 92/8/28ساعت 8:16 عصر توسط نفس نظرات ( ) | |


آخرین مطالب
» *ایمان داشته باش که...*
*خداوندا...*
*پروردگارا...*
*دوستش دارم...*
*توکل یعنی...*
*خدایا هم چنان ساکن قلبم باش...*
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com

علی عبدالمالکی-یا هیشکی یا تو


سایت عاشقانه کافه دلها

کد کج شدن تصاویر



برای نمایش تصاویر گالری کلیک کنید


دریافت کد گالری عکس در وب


داستان روزانه

کد ماوس